این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه
از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید...
یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که
در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند
اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم
و تو...
چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...
تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ...
اولین مهمان تنهایی هایم بودی...
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت
به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ...
دلم گرفته بود...
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم...
به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در
خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم
اما لیاقتش را نداشتم....
مدتها بود که به راه های رفته...
به گذشته های دور خیره شده بودی ...
من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به
خون اغشته بود...
تحمل کردم ... هیچ نگفتم
چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید ...
به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند
نظرات شما عزیزان: